گزيری ندارم که شعری بگويم
دل نازکت را به نحوی بجويم
بگويم که پشتم به خورشيد گرم است
زمانی که گل می کنی روبرويم
وحالا در اين قحطی آب واحساس
دلم را کجا -مثل دستم - بشويم؟
از اول تو بی پرده با من نگفتی
که بی پرده حالا من از خود بگويم!
من از تشنگی های خود با تو گفتم
واز مخزن بغض ها در گلويم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزيد سوی سبويم
گل لحظه ها را-به مفهوم مطلق-
اجازه ندادی کنارت ببويم
اجازه ندادی که چشمت بيفتد
به چشم سکوت من و های و هويم
تو با برق الماس چشمت نظر كن:
بمیرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمویم؟
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت